۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

گفتگویی از نوعی دیگر (بخش هفتم)

نژاد پنهان

شاخهٔ «انسان سانها» که بر روی درخت زندگی روئیده است؛ همهٔ مشخصات ژنتیکی برتر و مشخصات ژنتیکی پست را  همچنان به صورت پراکنده در کل شاخه باخود دارد؛ اما تا کنون آن موجودی را که بتوان «مجموعه ای طلایی» و یا آنگونه که من نام آنرا «انسان» میگذارم؛ به بار نیاورده است و «انسان» همانند «نژادی پنهان» در درون این شاخه از درخت زندگی؛ به صورت «وجودی پراکنده» به صورت شناور به زندگی خود ادامه میدهد و هر از گاهی تعدادی از این بخشها به صورت تصادفی با هم جمع میشوند و «نوابغ» را به دنیا می آورند. اما اینگونه نیست که «نوابغ» همان «انسان» و یا «مجموعهٔ طلایی» و یا «نژاد پنهان» باشند. عوامل تولید «نژاد پنهان» باید از طریق شناسایی تمامی «ژنهای پست» و «ژنهای برتر» و محیط مناسب  و یا نامناسب رشد در دوران جنینی و تغذیهٔ مناسب مورد مطالعه و شناسایی کامل قرار گیرند و سپس روند کار باید از مسیر «انتخاب طبیعی» به مسیر«انتخاب مصنوعی» سوق داده شود.
شاید بر اساس نظریهٔ چارلز داروین چنین پنداشته میشد که «انتخاب طبیعی» باعث بوجود آمدن و بقای «متناسب ترین موجودات» با محیط زیست میشود. این نظریه شاید از این نظر که موجوداتی که توانایی مقاومت و یا پیروزی بر مشکلات محیط اطراف (محیط زیست) را دارند زنده میمانند و این امر باعث میشود که نسلهای بعدی شانس بیشتری برای «بقاء» داشته باشند. اما ما نمیدانیم که موجوداتی که ظاهراً در برابر محیط زیست ضعیف بوده و از میان رفته اند؛ چه تعداد از ژنهایی را که میتوانستند مفید باشند؛ با مرگ خود به گور برده اند. اما اکنون اینرا میدانیم که سپردن کار به طبیعت و رها کردن روند تولید «انسان سان»ها به «تصادف» و «انتخاب طبیعی»؛  تولید «مجموعهٔ طلایی» را به شانس کمتر از یک درصد کاهش میدهد و دیاگرامی که  بر اساس مطالعات گسترده ترسیم شده است (در بخشهای پیشین منتشر شده است)؛ بیش از پیش ضرورت بدست گرفتن روند تولید «انسان سان» ها به دست «انسان» و خارج نمودن آن از دست طبیعت وحشی و آنارشیست را نشان میدهد.
اکنون دانشمندان بزرگ (نوابغ) و دستیاران مرزنشین آنها در تلاشی پیگیر و گسترده در پی رصد نمودن تمامی ژنهای نوع «انسان سان»ها هستند و همچنان کارهای زیادی وجود دارند که هنوز انجام نگرفته اند و زمینه های زیادی مورد نیازهستند که باید آفریده شوند تا «نژاد پنهان» (انسان) به عنوان نژادی خالص و پاک (پاک از ژنهای پست) بتواند از درون پیلهٔ میلیونها ساله بیرون آمده و ظاهر شود.
از نظر من تقسیم بندی نژادی «انسان سان»ها بر اساس رنگ پوست و شکل استخوان بندی و اندازهٔ جمجمه و وزن مغز و سایر علایم فیزیکی؛ اگر چه ظاهراً یک تلاش علمی برای شناسایی نژادها شناخته می شده است؛ اما عناصری که در اینگونه نظریات به عنوان «عناصر پایه» دخالت داده شده اند؛ بسیار ابتدایی و به همین دلیل احمقانه هستند و شباهت زیادی به تلاش کودکان برای شناخت اشیاء از طریق «گاز گرفتن» دارد. به شمار آوردن «انشتین» به عنوان «نژاد پست» (تنها به خاطر یهودی بودن) توسط موجوداتی که درجهٔ هوش آنها شاید حد اکثر از ۱۲۰ هم فراتر نمیرود یک فاجعهٔ غیر قابل تحمل و تهوع آور است. تلاشهای احمقانهٔ آلمانها در رابطه با علم کردن نژاد موهوم آریایی و جنایتهای آنها برای تغییرات نژادی تنها به عنوان بهانه ای برای بوجود آوردن «هیجانات شبه سیاسی» برای کشورگشایی مورد استفاده قرار گرفت و این در حالی است که آلمانی ها هم  به اندازه ای همسان با سایر اقوام «انسان سان»ها؛ تعداد بسیار زیادی از این موجودات عقب ماندهٔ ذهنی را در میان خود داشتند و از آنها به عنوان «گوشت دم توپ» استفاده کردند. ترکیب جمعیتی نژاد پرستان کنونی نشان میدهد که این موجودات بخشهای به حاشیه رانده شدهٔ جوامع خود هستند و بسیاری از اراذل و اوباش اروپایی و آمریکایی و روسی را در میان خود دارند (بالا تر از ۹۰ درصد). نژاد پرستان نوع کهن (هیتلری) خود را «نژاد برتر و پیشرو» مینامند و شاید برای اینکه حد اقل با خود صادق باشند؛ بهتر است به مراکز «آزمایش درجهٔ هوش» مراجعه کنند؛ تا ببینند که حد اکثر درجهٔ هوش در میان هم اندیشانشان بالاتر از ۱۱۵ نیست و بسیاری از «انسان سان»هایی با درجهٔ هوش زیر ۱۰۰ را که در دنیای نوین تنها به درد شغلهای ساده ای از قبیل «بسته بندی»؛ «رفتگری» و «باربری» میخورند را در میان احزاب خود جای داده اند که تنها برتری آنها نسبت به دیگران «حماقت» و «رگهای گردن و پیشانی» و خالکوبیهای آنهاست.

بازگشت به گذشته؟.. یا .. پیش به سوی آینده؟

اندیشهٔ بازگشت به گذشته؛ اندیشهٔ جدیدی نیست و بخشی از شیوهٔ تفکر «پُست مدرنیستی» است و  شاید بتوان «هیپی» ها را نخستین جنبش اجتماعی این اندیشه دانست.
پیش از آغاز دوران اندیشه های «پُست مدرنیستی»؛ نخستین کسی که از نیاز به «آفرینش فرهنگ نوین» و «ابر انسان» سخن گفت «فردریک ویلهلم نیچه» بود که از پایان دوران زندگی بر اساس آیینهای کلامی کهن؛ پایان شادمانی های آکادمیک بر روی کاغذها و لابلای کتابها و آغاز دوران رخت بربستن زندگی شادمانهٔ درونی و همچنین آغاز دوران «ابتذال» و نیاز به «ظهور ابر انسان» سخن گفت که «آفرینندگی» و «زایش فرهنگ نوین شادمانه زیستن» را بیاموزد. نیچه شیوهٔ زندگی شادمانه بر اساس «آیین باکوس» را که آیینی «پُست شمنی» است را پیشنهاد میکرد؛ آیینی که هنوز رگه های «لذت آفرینندگی شمنی» را با خود حفظ کرده بود آیینی که خدایانش زمینی بودند و ملموس؛ و هنوز به ورای کهکشانها نرفته و از انسانها و زندگی روزمرّه شان دور نشده بودند؛ زمانی که میتوانستی خدا را مانند سیب از درخت بچینی و شیرینی تنش و مزهٔ گَس پوستش را در دهانت حس کنی و از عطرش مسحور شوی. اما خدایی که در زمان نیچه حکمرانی میکرد؛ خدای نادیده ای بود که همه چیز را در ۶ روز آفریده و در روز هفتم به خواب رفته و پس از آن هرگز بیدار نشده بود. همه چیز با پایان آفرینش ۶ روزه یخ بسته و راکد مانده و اندیشه ها و ادبیات مخلوقاتش بیش از ۲ هزار سال بود که در چهارچوب سکوت و انتظار دیدار خدا در «آنسوی زندگی» به دور باطل گرفتار شده و هیچ صدایی که نوید «زندگی» بدهد به گوش نمیرسید. نیچه خود را « ضد مسیح»؛ «دجّال» و «مرد نابهنگام» نامید و صدایش شنیده نشد. بعدها عده ای «نیچه شناس» پیدا شدند و گفتند که گویا او پدر اگزیستانسیالیسم بوده است. و البته من در بخشهای آغازین این نوشتار اینگونه «فلان شناس» و «بهمان شناس» ها را معرفی کرده ام.
بعدها موجوداتی مانند «ژان پل سارتر» و «آلبر کامو» پیدا شدند؛ نخست کاریکاتور بخشی از سخنان نیچه در رابطه با «فراگیر بودن ابتذال» را به خاطر تنبلی ذهنی تنها در حد «اندیشهٔ کلامی» فهمیدند و از «اسطورهٔ سیزیف» که به زندگی تراژیک «آری مقدس» گفته بود؛ ناگهان با ۱۸۰ درجه چرخش آنرا به «آری مقدس به ابتذال» تبدیل نمودند. بعدها هردوشان به نشخوار اندیشه های سوسیالیستی روی آوردند. رومن گاری از زبان یکی از قهرمانانش؛ در بارهٔ آلبرکامو میگوید: « خداوند ابتذال؛ که در یک حادثهٔ مبتذل رانندگی کشته شد».
سپس «فرانتس کافکا» را داریم که از ابتذال به تنگ آمده و به زندگی مبتذل «نه مقدس» میگوید و عطایش را به لقایش میبخشد. هیچ یک از این متاخرینی که نام بردم را نمیتوان به خاطر درک کاریکاتوری آنها از اندیشه های نیچه؛ «اگزیستانسیالیست» نامید. تنها احمقهای «اگزیستانسیالیسم شناس» میتوانند آنها را «اگزیستانسیالیست» بنامند.
گویی که هنوز صدای نیچه را میشنوم که در توصیف خود گفت : «مرغوا جانی که به واپس مینگرد و دو هزار سال آیندهٔ شما را میبیند».
در اینجا لازم میبینم که از آقای «داریوش آشوری» تجلیل نموده و بگویم که مزخرف ترین ترجمهٔ ممکن در نوع خود را از کتاب «چنین گفت زرتشت» به ایرانیان تقدیم کرده است. نیچهٔ «مرغوا جان» و «شهودی» در ترجمهٔ او به «نیچهٔ کلامی» و پست تر از آن «نیچهٔ لت و پار شده با زیرنویسها» تبدیل شده است. این ترجمه به درد «نیچه شناسان» میخورد و نه «مرغوا جانان».
فرهنگ ابتذال؛ روشنفکران خاص خود را دارد که از «نق و نال» که به «ادبیات و موسیقی منتقد» مشهورند آغاز و با پیوستن به گنداب ابتذال  پایان میپذیرد و دریایی خواهد شد. این نوع از هنر و ادبیات؛را باید «هنر و ادبیات به حاشیه رانده شدگان» نامید که هر روز بر تعداد افراد گلّهٔ شان افزوده میشود.
نخستین جنبش «انسان سان» ها در مقابله با رشد تکنولوژی به جنبش «ماشین شکنی» در انگلستان مشهور است و پرسش این بود که اگر تکنولوژی تولید ماشین؛ رشد کند؛ ما بی مصرف شده و به حاشیه رانده خواهیم شد. روشنفکران آنها برای تضمین ادامهٔ حیاتشان؛ «اتحاد جماهیر شوروی» را آفریدند تا جنبش ماشین شکنی  و فقر و عقب ماندگی را رهبری کنند.
اما پرسش حیاتی برای ۹۰ در صد از انسان سانها همچنان باقی است که آیا باید به پیش رفت و به حاشیه رانده شده و نابود شد؟ یا به گذشته بازگشت و در میان شپشها غلط زد و از پرواز پروانه ها  و از خارانیدن بدن لذت برد و با طاعون و وبا دست و پنجه نرم کرد؟

کژدم





۲ نظر:

  1. درود کژدم گرامی... مقاله بسیار جالب و پر محتوایی بود. فقط در مورد قسمت اول و نظریه داروین در مورد روند تکاملی باید بگویم شما این روند را در مورد انسان فقط از جنبه فردی نگاه کردی. یعنی انسانهای ضعیف و پست قدرت ادامه طولانی بقا ندارند و شانس کمتری برای تکثیر دارند این درست اما باید این نگاه را از یک انسان به یک جامعه تعمیم داد به این معنی که جوامع ضعیف در نبرد با جوامع قوی نابود می شدند و جوامع قوی تکثیر و ژنهای خود را گسترش می دادند و یک جامعه قوی ضرورتا از انسانهای تک تک قوی تشکیل نمی شوند. جامعه قوی نیاز به گوشت دم توپ و پیاده نظام و کاگر و دارد همانطور که نیاز به فرمانده و راهبر دارد. بنابراین خود این ترکیب جمعیتی که شامل 90 درصد انسان سان و 9 درصد انسان و یک درصد فراانسان است محصول روند تکاملی و نزاع برای بقا است. من فکر می کنم به هم زدن این ترکیب و دست بردن در حیات طبیعی همچون تمام موارد دیگر به مشکل و برهم خوردن تعادل منجر می شود. اکبر

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. با درود؛ اکبر گرامی
      درست است که اقوام فاتح ژنهای خود را پراکنده اند؛ اما در کیفیت هیچ تفاوتی بوجود نیامده است. آنچه که اکنون به عنوان تکنولوژی پیشرفته از آن یاد میکنیم محصول نژاد اروپایی نیست؛ بلکه محصول شنیده شدن موجودات معدودی است که توانستند اروپا را از عصر تاریکی بیرون آورند. اروپایی ها هم از همان دیاگرام پیروی میکنند. تنها فرقی که بتوان حدس زد این است که شاید ما تنها یکی دو نفر از نوابغ را در رای حکومت داشته ایم (کوروش بزرگ و داریوش بزرگ) و یونیانیها و رمی ها شاید تعداد بیشتری از این موجودات را در راس هرم قدرت داشته اند. اما مسئله این است که با چند گل بهار نمیشود. اگر این ۹۰ درصد همنوعان خود را همچنان باز تولید کنند؛ کرهٔ زمین با تمامی دار و ندارش به لبهٔ پرتگاه خواهد رفت.
      این مسئله که ژنها در اثر جنگها به همه جا پراکنده شده اند؛ نکتهٔ مثبتی است و در واقع ما اکنون دارای یک موزهٔ طبیعی و زنده از ژنهای انسان سان های گوناگون هستیم. این امر میتواند به در تکمیل قطعات پازل به ما کمک کند.

      حذف